صداي مبهم گريه ي دخترش به گوشش ميرسيد ولي هر کاري ميکرد نميتونست ت بخوره
به زور چشمهاشو باز کرد
صورت اشک بار دخترشو نميتونست خوب ببينه
دخترش بين گريه هاش زار ميزد و صداش ميکرد ولي نميتونست دهانشو باز کنه
هيچ رمقي در بدن نداشت .
نميدونست چقدر گذشته
چند ثانيه يا چند دقيقه
فقط ميدونست همه چي يهو اتفاق افتاد
يهو همه جا تيره و تار شد و يهو ديگه چيزي نفهميد .
حالش کمي بهتر شده بود
ديگه چشماش رو ميتونست کاملا باز کنه و خودشو ت بده
دستشو به زمين فشار داد و نشست
بدنش کوفته بود
ولي مهم نبود
مهم دختر کوچولوش بود که از بس گريه کرده بود ناي نفس کشيدن نداشت
دخترشو بغل کرد و چندين بار با عشق بوسيد
با دستاش اشکاشو پاک کرد و روي پاش نشوند
باز هم چندين بار بوسيدش و بهش اطمينان داد حالش خوبه و چيزي نبوده ، فقط مامان از بس خسته بود و يهو همونجور ايستاده خوابش برده بود
دخترش هنوز ترسيده و مبهوت بود
شروع کرد براش شعر مورد علاقه اشو خوندن و وسطاي شعر کمي قلقلکش داشت و دخترش زورکي خنديد
هنوز ناي بلند شدن نداشت ولي همون جور نشسته براش قصه گفت و با اسباب بازي هاي روي زمين براش نمايش بازي کرد و کم کم دخترش همه چيو فراموش کرد و شروع کرد به بازي و شيطنت و خنده .
ياد صورت وحشت زده و اشک الود دخترش ناراحتش ميکرد
زير لب با خودش گفت هر جور که باشه و هر طوري که بشه تو نبايد درگيرش بشي
فقط بخند عزيزکم
هنوز وقت اشک ريختن تو نيست
تو فقط بخند .
* پ . ن : اين داستان کوتاه فقط بخاطر تشويق هاي مادر هما و شرکت در مسابقه داستان نويسي نوشته شده و من جز خاطره نويسي ، هيچ گونه تجربه نويسندگي ندارم !
درباره این سایت