نوشـته هاي يه مـامــان



سلام


مدتهاست از وبلاگ نويسي ام گذشته و تقريبا يادم رفته قبلا چطور وبلاگم رو به روز ميکردم شوخي


مدتهاست که ديگه سمت کامپيوتر هم نرفتم و جاي همه ي رفت و امد هاي اينترنتي و نوشتن هاي مرا گوشي ام پر کرده


چيزي که تا قبل از خريدن گوشي هوشمندم ، خودم مخالفش بودم و به بقيه هجرت کرده ها خرده ميگرفتم


الان بيشتر از دو ساله که از تلگرام هم اسباب کشي کردم و فقط در پيامرسان هاي ايراني و البته اينستاگرام (به عنوان سرباز فرهنگي) فعالم .


در ايتا يه کانال فينگيلي دارم و نوشته هام رو اونجا به اشتراک ميذارم


کانال سايه نويس


هر از گاهي هما جون مياد ياداوري ميکنه که به پارسي برگردم و نوشت ه هام رو توي پارسي بلاگ هم بذارم ، البته بخاطر سخت بودن درج عکس اين کار برام واقعا سخته و گاهي فقط ميام يه لايک ميکنم و ميرم و بعد از مدتي دوباره فراموش ميکنم قاط زدم


چقدر دلم براي اين آي ها تنگ شده بود دوست داشتنمؤدب


خلاصه خواستم بگم که من زنده ام


يکي دو تا کوچه اونور تر .


اگه شما هم ايتايي هستيد و دوست داشتيد خوشحال ميشم يه سري هم به من بزنيد


با تشکر


سايه سادات


صداي مبهم گريه ي دخترش به گوشش ميرسيد ولي هر کاري ميکرد نميتونست ت بخوره
به زور چشمهاشو باز کرد
صورت اشک بار دخترشو نميتونست خوب ببينه
دخترش بين گريه هاش زار ميزد و صداش ميکرد ولي نميتونست دهانشو باز کنه
هيچ رمقي در بدن نداشت .


نميدونست چقدر گذشته
چند ثانيه يا چند دقيقه
فقط ميدونست همه چي يهو اتفاق افتاد
يهو همه جا تيره و تار شد و يهو ديگه چيزي نفهميد .


حالش کمي بهتر شده بود
ديگه چشماش رو ميتونست کاملا باز کنه و خودشو ت بده
دستشو به زمين فشار داد و نشست
بدنش کوفته بود
ولي مهم نبود
مهم دختر کوچولوش بود که از بس گريه کرده بود ناي نفس کشيدن نداشت
دخترشو بغل کرد و چندين بار با عشق بوسيد 
با دستاش اشکاشو پاک کرد و روي پاش نشوند
باز هم چندين بار بوسيدش و بهش اطمينان داد حالش خوبه و چيزي نبوده ، فقط مامان از بس خسته بود و يهو همونجور ايستاده خوابش برده بود

دخترش هنوز ترسيده و مبهوت بود
شروع کرد براش شعر مورد علاقه اشو خوندن و وسطاي شعر کمي قلقلکش داشت و دخترش زورکي خنديد
هنوز ناي بلند شدن نداشت ولي همون جور نشسته براش قصه گفت و با اسباب بازي هاي روي زمين براش نمايش بازي کرد و کم کم دخترش همه چيو فراموش کرد و شروع کرد به بازي و شيطنت و خنده .


ياد صورت وحشت زده و اشک الود دخترش ناراحتش ميکرد
زير لب با خودش گفت هر جور که باشه و هر طوري که بشه تو نبايد درگيرش بشي
فقط بخند عزيزکم
هنوز وقت اشک ريختن تو نيست
تو فقط بخند . 




* پ . ن : اين داستان کوتاه فقط بخاطر تشويق هاي مادر هما و شرکت در مسابقه داستان نويسي نوشته شده و من جز خاطره نويسي ، هيچ گونه تجربه نويسندگي ندارم !


سلام


چند روز پيشا شب حدود ساعت 8-9 ، يه خانوم حدودا سي و خوردي ساله با يه حالت مستاصل و گرفتار اومد در خونه مون و با کلي خواهش تمنا خواست برم خونه اش کاري براش انجام بدم !!!
اونم چ کاري ؟ رخت خواباشو حالت کتابي براش مرتب توي جا رخت خوابيش بچينم !!!!
منو ميگي اصلا جا خوردم ! يعني چي ؟ ما که حتي يه سلام عليکم با هم نداشتيمو همو نديديم اين چ درخواستيه از من ؟
گفتم والا اين مدل که شما ميگي من بلد نيستم !
گفت خب شما چطور ميچينين ؟
گفتم معمولي ! همينجور ميريزيم رو هم ! تشکا يه طرف پتو ها يه طرف .
گفت ميشه ببينم ؟

گفتم ديدن نداره که خيلي معمولي ديگه ! البته باباي منم خيلي صاف و صوف رخت خوابا رو ميچينه ولي من به بابام نرفتم ! شما خونه تون کجاست ؟ 
همين همسايه بغلي مون بود ! انگار تازه اومده بودن !
پرسيد مستاجر ما بلده ؟ گفتم شايد ميخواي ازش بپرس و اومدم تو و هاج و واج براي شوهرم اينا تعريف کردم !
شوهرم گفت حتما تازه عروس بوده ميخواسته رخت خوابش مرتب باشه جلو قوم شوهرش کم نياره !
گفتم خيلي سنش بالا بود بهش نميخورد عروس باشه ، گفت همه که جوون ازدواج نميکنن


گذشت تا ديروز

ساعت 3 و نيم بعد از ظهر دوباره اومده با يه پسر 5 ساله ، ميگه ببخشيد من خيلي کار دارم ميشه بياين سر رو متکايي هامو بدوزين ؟؟؟
 
گفتم چرا خودتون نميدوزين ؟
اخه خيلي کار دارم شب مهمون دارم !
چند تاست ؟
چهار تا !
شوهرتون خونه اس ؟
نه 
خونه تون زير زمينه يا بالاس ؟
زير زمين همين خونه بغلي تون، اگه سختته ميتونم بيارم همينجا بدوزي !
نه نميخواد
 مياي ؟


نميدونم والا ! من واقعا تعجب ميکنم ! تا حالا نشنيدم کسي بياد در خونه ادم بگه بيا سر رو بالشي هامو بدوز ! اون دفعه هم که اومدين گفتين بيا رخت خوابمو بچين ! من فک کردم شما تازه عروسي که بلد نيستي اما . خيلي برام عجيبه اين حرفا !
ناراحت شدي ؟ اگه ناراحت شدي نميخواد !
ناراحت نشدم ولي خيلي تعجب کردم
حالا مياي ؟
ميشه ديرتر باشه ؟ مثلا نيم ساعت ديگه ؟ ( وقت گرفتم با شوهرم مطرح کنم)
باشه خداحافظ


شوهرم گفت برو دم درش بگو نميتوني !
معلوم نيست اينا چه نيتي دارن ! شايد جادو جمبلي در کار باشه و رمال بهش گفته و
هنوز حرف مون تموم نشده بود زنگ خونه مونو زدن
پسرش بود
خاله مامانم گفت نميخواد بياي !


من موندم اين زنه مريضه ! تحت تاثر رماله ! ديوونه اس ! اصلا قضيه چيه واقعا ؟!
اگه ميگفت من مهمون دارم دست تنهام بيا تو غذا پختن جارو کردن يا هر کار ديگه کمکم کن شايد اينقدر عجيب نبود که هر دو دفعه قضيه سر رخت خواب بود !


سلام 


ميگن وقتي توماس اديسون در سن 12 سالگي از مدرسه اخراج شد ، تمام معلماي مدرسه اعتقاد داشتند که اون از بس کودنه قادر به يادگيري هيچ درسي نيست
و وقتي توماس اديسون با نامه ي مدير به خونه برگشت و نامه رو به مادرش داد ، مادرش نامه رو اينطور بلند خوند : خانم اديسون ، فرزند شما يک نابغه است و ما در مدرسه از اموزش به او عاجزيم . از شما ميخواهيم از اين به بعد در منزل به او اموزش دهيد !

و اين چنين شد که مادر توماس اونقدر به پسرش اعتماد به نفس داد که پسري که هيچ کس تصور با سواد شدنش رو نميکرد تبديل به يک دانشمند و مخترع با تعداد اختراعات خيلي زياد شد ! 

ديروز تو تلويزيون ، يه مستند پخش شد از صاحب کارخونه ي مواد بهداشتي کودک (فيروز) که يک کار افرين نمونه بود و در کار خونه اش بيش از 90 درصد کارگران داراي معلوليت بودند و در اين کارخانه تلاشي براي اتوماسيون انجام نميشد و مدير کارخونه با افتخار و علاقه ميخواست کار همچنان ارام ارام و دستي پيش بره تا کارگران معلولش بتونن حقوق دريافت کنند .
اقاي موسوي خودش هم معلوله و از 2 سالگي دچار فلج اطفال شده بود و وقتي بچه بود و ناراحت از اينکه چرا نميتونه مثل بقيه بچه ها بدوئه و بازي کنه ، مادرش يه لباس شبيه لباس پادشاه ها براش دوخت و به تنش ميپوشيد و روي يه صندلي بيرون از خونه مينشوند و ميگفت تو پادشاه بچه هايي و بايد اينجا بشيني و به اونها دستور بدي که چطور بازي کنن و کار اونها رو تماشا کني 
و اقاي موسوي ميگفت تا وقتي در خونه بود اعتماد به نفسي که مادرش بهش داده بود باعث نميشد که فکر کنه کمبود داره
گفت و گوئي با سيد محمد موسوي مدير عامل شرکت فيروز 


و مادري هم بود که وقتي پسرش هراسون از بيرون برگشت و در دستاش تخم مرغ بود و متوجه شد که پسرش اون تخم مرغ ها رو يده ، چيزي نگفت و حتي با رفتارش باعث شد پسرش احساس کنه که کار بدي نکرده و همينجور ادامه داد تا کارش به اعدام رسيد و در اخرين لحظه و اخرين درخواست خواست مادرش رو ببينه و بهش گفت اگه تو از همون اول منو دعوا کرده بودي و گفته بودي که کار بدي کردم کارم به اينجا نميرسيد !
عاقبت تخم مرغ شتر ميشود  




يک مادر ميتونه در تربيت انسان و جامعه خيلي موثر باشه
مادر اگه اهل گذشت باشه
اگه دين دار باشه
اگه خدا ترس باشه
اگه مهربون باشه
اگه عاقل و فهيم باشه
فرزندي تربيت ميکنه که جامعه رو به سمت کمال ميبره
اگه همه ي مادر ها به فرزنداشون ياد بدن که دروغ چيه ، ي چقدر بده ، حجاب و عفاف حدش چيه جامعه جوري نميشه که همه بشينن و بگن فلان کشور که همه غير مسلمونن همه خوبن همه مودبن همه به حقوق هم احترام ميذارن ولي در ايران همه دروغ گو و همه و همه بي ناموسن !
کسي نيست به اين افراد بگه عزيز من ايران همين من و تو و مائيم ! وقتي ما رعايت اصول رو نکنيم چطور ميتونيم توقع داشته باشيم ديگران رعايت کنن  ؟ وقتي ما سرمون توي گوشي مونه و از اين گروه به اون گروه ميگرديم و جوک هاي ناجوري که برامون ساختنو ميخونيم و ميخنديم و کم کم باورش ميکنيم و براي بستن دهن بچه مون يه تبلت ميديم دستش و بهش ياد نميديم که چطور با ادمهاي ديگه رفتار درستي داشته باشه نبايد توقع داشته باشيم ديگران با ما رفتار مناسبي داشته باشن و ايرانمون روز به روز پيشرفته تر بشه  .
از ماست که بر ماست !


مادر و پدراي ما شايد درگير اثرات جنگ و خرابي و سختي ها و مشکلات اون دوران بودن و فرزند زياد داشتن و نشد اون طور که بايد و شايد در تربيت نسل ما نقش مثبت داشته باشن
حالا ما مادر و پدراي امروزي چ نسلي رو ميخوايم تربيت کنيم ؟
چه بهانه اي براي انجام ندادن وظيفه مون داريم ؟
خواهشا يکم به بچه هامون نگاه کنيم !
بچه هامون به ما نياز دارن !



تنها تو دنياي ديجيتالي و دنياي مجازي رهاشون نکنيم  
يکم هم ادب و تربيت يادشون بديم شوخيو دورا دور مراقبشون باشيم و هر وقت افتادن دستشونو بگيريم و بهشون اعتماد به نفس بديم .
انشالله فرزندان ما همه باعث فخر و مباهات مون بشن . 


سلام

ديشب ،
در شب ارزو ها ،
در حرم بانو ،
موهبتي نصيبم شد که فکر ميکنم شايد هيچ وقت ديگه برام تکرار نشه !




ديشب در مغرب حرم ،
بوسيدم جايي که هميشه محل قدمهاي ديگران بود و شلوغ !

اون هم به لطف جا نداشتن و نبودن موکت و زير انداز در وقت نماز

وقتي که با چادر مشکي در زمين سنگ فرش حرم تکبير گفتم و به نماز ايستادم




خدا رو شکر کردم که به بهانه ي سجده ي شکر ، ميتونم ببوسم جايي رو که هيچ وقت ديگه جرات خم شدن و به سجده رفتن و بوسيدن اونجا رو نخواهم داشت



ممنونم بانو .
ممنونم که منو 
منِ بي خيال رو
منِ غرق در دنيام رو
بدون هيچ برنامه ريزي قبلي
گردوندين و گردوندين و درست در شب ارزوها به حرمتون رسوندين
به صرف نماز جماعت
با اينکه حتي فرصت نشد يه زيارت نامه بخونم يا داخل حرم بشم


بوسيدن غبارهاي سنگفرش حرمتان بسيار گواراي وجودم شد

و همين هديه براي شب ارزهاي من کافي بود 
حتي اگر هيچ کدام از ارزوهايم واقعي نشوند


 


سلام .

چند روز پيش ، شوهرم از باغچه ي خونه با يه گلدون سفالي به دست اومد تو اتاق و گفت :

يه گل ناااااز تقديم به خانوم ناااااناز !


من چشام برق زد و با لبخند اومدم از دستش گرفتم و هنوز دهنمو باز نکردم براي تشکر که ادامه داد :

ناناز مثل نامرد !
(نا نشونه ي نداشتن)

منم خندمو قورت دادم زود گفتم : ممنون ديبي جان !



طفلک بد رو دست خورد !


* حتما کلاه قرمزي ديدين . لازم به گفتن نيست که ديبي يه شخصيت بامزه اس که همه چيو برعکس ميگه من عاشقشم !  در بعضي روايات ديبي رو ديوي هم نام بردن !

* ميلاد حضرت زهرا (س) و روز زن مبارک  با ارزوي بهترين کادو ها  
حواستون باشه يه وقت نکنه قبل از روز زن بحث پيش بيارين هاااا يکم خود دار باشين . همه غر و بحث و ناراحتي ها رو بذارين براي بعد از روز زن تازه ميتونين براي قبل از روز مرد هم بذارين که اينجوري به نفع جيبتونم هست  


* عکس گلدون سرقتي ميباشد !

* دختر من ، عين تموم دخترا خيلي احساساتيه . و يکم بيشتر از بقيه ابراز کننده ي احساساتشه ! يعني از وقتي که فهميده روز مادر کِيه همش در حال لاو تردنه ! شعر مادر رو از روي برگه اي که بهشون دادن خوندنه ! بغل کردنه ! با خنده دور و برم پِلِکيدنه و هي مامان دوستت دارم گفتنه ! 
و من هم همش بايد خودمو عاشق و مهربون و خوشحال نشون بدم و انگار اولين باره اين جمله ي دوستت دارم مامانو شنيدم و با احساس بغلش کنم و تشکر کنم !!! حالا فک کن اين مال روزايي بود که هنوز روز مادر نبود ! و روز جمعه روز ميلاد روز اصليش چ خواهد شد . خدايا کي اين روز تموم ميشه آخـــــــــــــه ؟  من ديگه طاقت ندارم ! 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ لیلیان Jeff پرسش مهر 98-99 | ارائه انواع مقاله و داستان و انشا و سایر آثار Babak Ebadollahpoor آشپز خانم Miguel دریا کامپیوتر امپراطوری صنایع مبلمان زرین دنیای مجازی من